ویداویدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

تولدتمام زندگیم

4ماهگی ویداجونم

عزیزدل مامانی 4ماهت شددیگه، چقدرزودمیگذره    وقتی 3ماهت شدواسه چکاپ بردیمت پیش دکترت دکترشاه فرهت  وزنت که کردمتاسفانه وزن نرمالتونگرفته بودی کوچولوی من ما18/1/92بردیمت دکترگفت دوهفته دیگه وزنت کنیم اگه نرمال نشده بودبایددوباره ببریم توروپیشش  وزنت متاسفانه بعدازدوهفته نرمال نشده بوددکترت ازپایان 4ماهگی یعنی اول 5ماهگی که میشد 16/2/92مجوزغذاخوردنتو صادرکرد اولین غذاتم فرنی بودکه تونفسم اصلا دوست نداشتی  ...
5 خرداد 1393

روزبابایی

  باباجونم روزت مبارک  پدرسایه افتاب پدرپشتگرمی من پدرپناهگاه امن خانه  شانه هایت ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را دست دردستم که می گذاری خون گرم ارامش درکوچه رگهایم می دود دربرابرطوفان های بی رحم زندگی می ایستی چنان که گویی هرروزازگفتگوی کوهستان هابازمی ایی لبخندپدرانه ات تارهای اندوه راازهم میدراندتویی که صبوری دلهای نا امیدراسپیده دم امیدواری است  اسمان همواره بوسه برپیشانی بلندت راارزومنداست    راحت نوشتیم بابااب دادبی انکه بدانیم بابا چه سخت برای نان همه جوانیش راداد باباتواسطوره زندگی هستی    ...
5 خرداد 1393

5ماهگی ویداجون

سلام دخملکم خدایاچقدرزودمیگذره روزبه روزخانم ترمیشی  عزیزم اینقدرشیرین شدی که امتم میشناسی بعضی وقتاغریبی هم میکنی مامانم به خوبی میشناسی وحسابی بهش وابسته شدی  فدات بشم مامانی  ...
5 خرداد 1393

شکارلحظه ها

        دخمل مامانی روزچهارشنبه 22/3/92ساعت 3:30بردیمت پیش دکترت  تادوباره یه چکاپ ماهیانه بشی سوگلم بازم که خوب وزن نگرفته بودی ولی دکترت گفت خوبه وخداروشکرجای نگرانی نیست بهم گفت به توغذابیشتربدم  باشه عزیزدلم من تموم وقتم متعلق به تویه توفقطبخورتامن خوشحال باشم بازم خداروشکرمیکنم    دکترت خیلی خوبه یکسری ازخصوصیات توروگفت گفت کم خوابی یکی همش بایدباهات حرف بزنه وبازی کنه دکترته دیگه کاریش نمیشه کرد عزیز دلم دیگه ماشاا... به هردوپهلوغلت میزنی گاهی اوقات به قول خالت کمم میاری ...
5 خرداد 1393

واکسن ویداجون نیم ساله

عزیز دل مامانی دیگه نیم ساله شدی  امروز16تیرونوبت واکسن 6ماهگیته  صبح ساعت 10.30باعمت بذمت مرکزبهداشت دانش امز باباجون ومامان جون نبودن رفته بودن گرگان پیش خاله فریبا تومرکزبهداشت اول قدووزنتوگرفتن بازم که زیرنرمال بودی دخملکم من کلی غصه خوردم  وزن:5.400 قد:64 دورسر:41   گفتندبهت غذابیشتربدم  بعدنوبت واکسنت رسیدخانوم قبلی نبودیکی دیگه بودبه رون دوتاپات واکسن زد جنان جعغی زدی که نفس من بنداومدواشکام سرازیرشد اومدیم خونه بهت قطره استامینوفن دادم تاشب 3بارقطره دادم  خوشبختانه زیادتب نکردی  ا...
5 خرداد 1393

حموم ویداجونم

  نفسم دخملکم امروز22/4/92است برای اولین بارمن وبابایی تنهایی توروبردیم حموم  بابایی خیلی ترسیده بود دست وپای منم خیلی می لرزید یکم گریه کردی  ولی زوداوردیمت بیرون  چفدرخوشگل شدی عروسکم   ...
5 خرداد 1393

حرکات جارویی ویداجونم

تموم زندگی من ویداجونم چقدرزودمیگذره خانوم شدی دیگه رجرات نمی کنیم روزمین بذاریمت  روجایی که واست پهن می کنیم تموم عرضش دورمیزنی  سرتوبالامیگیری یکم دنده عقب میری گاهی اوقاتم حرکاتی شبیه چهاردست وپا انجام میدی این کارا روهمه ازبعدشش ماهگیت خوب انجام میدی  فدات بشم خانومم توعشق من شدی اینو بدون  دیگه دنیا بی تو واسم معنایی ندارهازخدای مهربون میخوام که همه کوچولوها سالم باشن هیچ وقت مریض نشن  ...
5 خرداد 1393

اولین روزکارمامان ویداجون

تمام دنیای من زندگی من شیدای من ویدای من امروز 21/8/92 مامان جون ومن بعداز مدت 10 ماه و5 روز بودن با تو رفتم سرکار نمی دونی امروز بدترین روز زندگی برام بود احساس کردم وقتی ازت جدا شدم یه چیزی هم از دلم جداشد نمی دونی لحظه های بی توبودن چفدر برام سخت گذشت باورکن بدون تو خیلی خیلی سخته حتی ثانیه ها هم مثل سال میگذره   دلم به حال تک گل زندگیم میسوزه که باید نزدیک 7 ساعت بدون مامانش باشه اصلا دلم نمی خوادبرم سرکار وتنهات بذارم همه بزرگترها می گن یه هفته دوروز بری هم تو عادت میکنی هم ویداجونت اخه به چه قیمتی از این حرفها خسته ام   مامان جون اخه خدا هم ...
5 خرداد 1393