اولین روزکارمامان ویداجون
تمام دنیای من زندگی من شیدای من ویدای من
امروز 21/8/92 مامان جون ومن بعداز مدت 10 ماه و5 روز بودن با تو رفتم سرکار
نمی دونی امروز بدترین روز زندگی برام بود احساس کردم وقتی ازت جدا شدم یه چیزی هم از دلم جداشد
نمی دونی لحظه های بی توبودن چفدر برام سخت گذشت باورکن بدون تو خیلی خیلی سخته
حتی ثانیه ها هم مثل سال میگذره
دلم به حال تک گل زندگیم میسوزه که باید نزدیک 7 ساعت بدون مامانش باشه
اصلا دلم نمی خوادبرم سرکار وتنهات بذارم
همه بزرگترها می گن یه هفته دوروز بری هم تو عادت میکنی هم ویداجونت اخه به چه قیمتی
از این حرفها خسته ام
مامان جون اخه خدا هم کاری نکرد که من منتقل بشم وبیشتر پیشت باشم
من نفرین می کنم همه اونایی روکه میتونستند واسه انتقالیم کاری کنن ونکردند تا من زود زود منتقل شم
الانم خیلی داغونم نمیدونم باید چیکارکنم
به خدا واگذار کردم شایدخدا دلش به حال نو طفل معصوم مامانی بسوزه ودست بکار بشه الهی امین
خیلی خیلی دوست دارم نفسم ازم راضی باش وهیچ وقت از دستم دلگیر نشو که تنهات میذارم