ویداویدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

تولدتمام زندگیم

پنجمین روزدربیرجند

  عزیزم دنیای من مسافرکوچولوی من ظهرناهرخونه خاله صدیقه بودیم شب ازپیتزاپازل همگی پیتزاسفارش دادیم خیلی به شماخانومی خوش میگذره   ...
27 ارديبهشت 1393

چارمین روزدربیرجند

ویدای من زندگی من امروز ظهر بعد از ناهارخونه خاله صدیقه که شایلین جونم بود شما بامن وبابایی ومامان بزرگ ودایی علی رفتیم قاین خونه مامان بزرگ من شما توخونه مامان بزرگ من ازتوبغل بابایی هیچ جا نمی رفتی غریبیت میشد اونجا عمه فرح عمه شیلا افسانه عمه مهین وحید ومحسن  بودند شمابرای اولین بار اونارو میدیدی بعداز اونجا رفتیم خونه مامانی ساعت 7برگشتیم بیرجند    ...
27 ارديبهشت 1393

سومین روزدربیرجند

عزیزم امروزسامان جون بامامان باباش صبح ازتهران اومدن وشما کوچولوها دوتاشدین سامان جون 5ماه و2روزازشمابزرگتره قدش84ووزنش در18ماهگی 11کیلوبوده سامان یه کوچولو به شما حسودیش میشد وهرچی دست شما میدیدسریع می قاپید الهی من واست بمیرم مامانی ناهار وشام خونه خاله عطیه بودیم   ...
27 ارديبهشت 1393

نوروز93واولین مسافرت ویداکوچولو

نانازم زیبایم روزهای پایانی سال 92است وداره بهارازراه میرسه وهمه چی نووتازه میشه امروز 28 اسفند 92است ساعت 6صبح شماخانم کوچولو بامن  وبابایی ومامان بزرگ وخانواده عمه مژگان راه افتادیم سمت بیرجند اول راه اروم بودی ولیبعدش تاتربت نق نق کردی توراه تابت دادیم ولی اصلا فایده ای نداشت مجبورشدیم عمه ومهیاربیان توماشین ماباتوبازی کنن بعدش یه کم خوابیدی گنابادوایستادیم بیدارشدی بعدازکمی استراحت راه افتادیم دوباره توراه شروع به نق نق کردی رسیدیم قاین رفتیم خونه عمه صغری اونجاتاتی تاتی کردی بعدازاستراحت راه افتادیم سمت بیرجند توراه یه نیم ساعتی خوابیدی وقتی بیدار شدی دوباره شروع کردی به بیقراری ساعت 4رسیدیم بیرجند خونه خاله صدیق  بعدازکمی ب...
27 ارديبهشت 1393

چهارده ماهگی ویداجون

  عزیز دل مامانی امروز 16اسفند91است وشمانازگلی چهارده ماهه شدی تواین ماه خیلی شیطون شدی وکلی بازیگوش دیگه دخترم راه میره ولی بعضی وقتا بعدازکلی تاتی تاتی کردن تلوتلو میخوره وتلپی می افته کلمات جدیدم میگه مثل برای چی  بسه دوست بوس درست بع بع نه ببخشید بابا بای بای و.....خلاصه اینکه من روزبه روز عاشقترش میشم دوست دارم مامان جون   ...
27 ارديبهشت 1393

راه رفتن ویداجون

تموم هستی من ویدای من امروز7اسفند است وشمانازنین قدم هاتو بیشترکردی واز این ط ف به ان طرف رفتی تلپی زمین می خوردی ولی کم کم خوشبختانه قدمهات زیادترشد وخوب راه رفتی دیگاه الان بی ترمز راه میری جلوی پاتم نگاه نمی کنی می افتی ولی محل نمی ذاری خلاصه یکی همش بایدمواظبت باشه کارمادراومده که همش پشت سرت راه بریم ومواظبت باشیم  لی خداروشکر می کنم که راه رفتنتم دیدم الهی فدات بشم مامانی    ...
27 ارديبهشت 1393