ویداویدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

تولدتمام زندگیم

دعا

امروز12/10/92شب شهادت امام رضا(ع)است میخوام امشب ضامن اهورو جون جوادش قسم بدم همونجوری که به من یک نفس یک زندگی یک ویدا داد ،دخترمو همیشه سالم نگه داره کمکش کنه که خوب غذابخوره وسالم بزرگش کنه اقاجون دخترموبهت سپردم پشت وپناهش باشم اقاجون تنهاش نذار کاری کن که وزنش نزمال بشه امام رضاجان شهادتت تسلیت ...
29 ارديبهشت 1393

چکاپ ویداجون

امروزمن و بابایی ساعت 6بردیمت مطب دکتر سامی راد مطبش خیلی شلوغ بودوقتی شماخانومی رودید وزنت کرد وزنت بود6/700کلی دعوامون کردچون وقتی وزن تولدت گفتم گفت 2/5گیلو وزنت کمه     خلاصه به من گفت کم بهش غذامیدی بهش نمی رسی به جای یه پرس غذانصف پرس میدی کلی ناراحت شدم اشک توچشام جمع شده بود بهت زینک وویتارگس دادگفت یک ماه دیگه ببریمت پیشش ولی من بازم خداروشکرمیکنم که شماسالمی واز خدامی خوام هرچه زودتر به وزن نرمالت برسی وبیشترغذا بخوری      ...
29 ارديبهشت 1393

اولین یلدای ویداجون

عزیزم زیبایم ویدایم پاییزثانیه به ثانیه میگذرد یادت باشه اینجاکسی هست که به اندازه تمام برگهای  رقصان پاییزی واست ارزوهای خوب داره   امروز 29/9/92وماشب همگی به مناسبت شب یلدارفتیم خونه مامان اصدقی همه اونجابودنددوستت شایلین جونم بود کلی باهم بازی کردین واولین شب یلداتونو به همدیگه تبریک گفتین وبا هم جشن گرفتین خیلی بهتون خوش گذشت       ...
29 ارديبهشت 1393

تولدیک ماه مونده به یکسالگی ویداجون

زندگی من ویدای من ب الاخره تموم شدعزیزم ماهگردات به اخررسیدوازیازده ماه درکنارهم بودن کلی شادی کردیم شیرین کاریات روزبه روززیادترمیشه وعلاقه ووابستگی ماهم دوچندان تر امیدواریم که تونسته باشیم باافتتاح این وبلاگ دراینده خاطره ای خوش برات به یادگارگذاشته باشیم   عزیزم خیلی خیلی عاشقتم دخترگلم   ...
29 ارديبهشت 1393

دنیای این روزای ویداجون

نازگلم شیرینم اواسط نه ماهگیته وشیرین کاریات نه برابرشده این قدرنانازشدی که واسه همه عزیزوعزیزترشدی درحال حاضرهمه جا هم هستی زیزمبل روی سفره زیرمیز اویزون ازمبل خلاصه اینکه خیلی بازیگوش شدی دالی میکنی موش موشک میکنی اعتمادبه نفس بالایی درایستادن پیداکردی نمیدونی چقدردوست دارم نفسم دوست دارم هوارتا   ...
29 ارديبهشت 1393

شیرین کاری ها

چقدراین روزاشیرین ترشدی نفسم چی بگم ازشیرین کاریات ازفضولیات از بی خوابی وبدخوابیات درچهاردست وپا کردن که اوستا شدی خوشگلم  ازت غافل شیم میری سراغ دراور وازش بالا میری وخودتو تو اینش میبینی وکلی ذوق میکنی یا میری سراغ چاه اشپزخونه سرشو برمیداری ومی خوای بذاری تودهنت خلاصه که خیلی شیطونی دستتو به میز مبل وخودمبل میگیری وبلند میشی ووامیستی وچندقدم برمیداری ومنم بایدهمش مواظبت باشم تاخدای نکرده سرت به جایی نخوره ولی مطمئنا خداحافظ شماعروسکها هست ازخوابیدن فرارمیکنی وتو اوجی که خوابت میاد بلند میشی میشینی ومیخندی وکلا مسخرمون میکنی امیدوارم هرچه زود...
29 ارديبهشت 1393

ششمین روزدربیرجند

امروزصبح نانازم همگی رفتیم بند دره چه جای قشنگی بود ظهر خونه خاله صدیقه بودیم شب همه رفتیم رستوران سنتی بابا حاجی خیلی خوش گذشت     ...
29 ارديبهشت 1393