ویداویدا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

تولدتمام زندگیم

حرکات جارویی ویداجونم

تموم زندگی من ویداجونم چقدرزودمیگذره خانوم شدی دیگه رجرات نمی کنیم روزمین بذاریمت  روجایی که واست پهن می کنیم تموم عرضش دورمیزنی  سرتوبالامیگیری یکم دنده عقب میری گاهی اوقاتم حرکاتی شبیه چهاردست وپا انجام میدی این کارا روهمه ازبعدشش ماهگیت خوب انجام میدی  فدات بشم خانومم توعشق من شدی اینو بدون  دیگه دنیا بی تو واسم معنایی ندارهازخدای مهربون میخوام که همه کوچولوها سالم باشن هیچ وقت مریض نشن  ...
5 خرداد 1393

اولین روزکارمامان ویداجون

تمام دنیای من زندگی من شیدای من ویدای من امروز 21/8/92 مامان جون ومن بعداز مدت 10 ماه و5 روز بودن با تو رفتم سرکار نمی دونی امروز بدترین روز زندگی برام بود احساس کردم وقتی ازت جدا شدم یه چیزی هم از دلم جداشد نمی دونی لحظه های بی توبودن چفدر برام سخت گذشت باورکن بدون تو خیلی خیلی سخته حتی ثانیه ها هم مثل سال میگذره   دلم به حال تک گل زندگیم میسوزه که باید نزدیک 7 ساعت بدون مامانش باشه اصلا دلم نمی خوادبرم سرکار وتنهات بذارم همه بزرگترها می گن یه هفته دوروز بری هم تو عادت میکنی هم ویداجونت اخه به چه قیمتی از این حرفها خسته ام   مامان جون اخه خدا هم ...
5 خرداد 1393

ده ماهگی ویداجون

نیست درجهان من ویدای من شیدای من تولدده ماهگیت مصادف شد باگرفتن تولدمهتاب ومهیار شب همه خونه مامان بزرگ دعوت بودند شایلین جونم بود تو با شایلین خیلی بازی کردی دست دسی کردی نی نای کردی ولی یک تفاوت باهمدیگه داشتین اون خیلی خوب غذاشو خورد موز خورد ماست خورد ولی شما فقط به همه اینا نوک زدی مامانی رو تو خوردن غذات خیلی اذیت می کنی اشکال نداره امیدوارم هرچی بزرگتر میشی غذاخوردنتم بهتر بشه مثل شایلین خانوم خیلی عکس ازت گرفتم با شایلینم خیلی عکس گرفتی ولی ازهمه اینا که بگذریم خیلی بهت خوش گذشت خوب خداروهم شکر می کنم که به جمع هم عادت کردی وخوشحال بودی عروسک مامانی...
5 خرداد 1393

حموم کردن ویداجون درغیاب مامان جونش

ن فسم امروز7ابان 92است من ومامان بزرگت توروبردیم حموم تو حموم دختر خوبی بودی ولی وقتی اومدی بیرون که لباس تنت کنم گریه کردی دوست نداشتی لباس بپوشی با لباس پوشیدن میونه خوبی نداری اخه مامان جونت با باباجونت رفته بودندیک مسافرت کوچولو که زودبرگردن ولی الان دوهفته که هنوز نیومدند من وتوهم که خیلی دلمون واسشون تنگ شده گفتند که زود برمی گردن امیدوارم    ...
5 خرداد 1393

چکاپ ویداجون

هستی من ویدای من امشب شب عیدغدیر شب عیدسادات ها است مثل شماسوگلی من روز1ابان 92است وتوعزیز بردیم ساعت 7 شب مطب دکترت شاه فرهت چقدرشلوغ بود وزنت کردیم 6:240 بودی خوشبختانه این سری بدنبود خداروشکر می کنم ازمایشاتو که عموفرامرز ازت گرفته بود به دکترت نشون دادم گفت خوشبختانه مشکلی نداری ولی گفت میتونی پیش مشاوره غد د  دکترنصرت قاءمی  بری من خداروخیلی شکر می کنم که سالمی دعا می کنم به خاطرشب خوبی مثل امشب همه کوچولوهاسالم باشند ...
5 خرداد 1393

اولین چهاردست وپاکردن ویداجون

امروز24/7/92است روزعیدقربان خوشگلم امروزخیلی روزخوبی بود تونازنین برای اولین باربطورکامل چهاردست پا رفتی من وبابایی کلی ذوق کردیم منم همش ازت فیلم گرفتم اخه خیلی بامزه این حس وداشتی تجربه میکردی عزیزم میبینی چه دنیا قشنگترمیشه که توکارای جدیدترانجام بدی وتواناییهاتوروکنی   قربون بزرگی خدابرم که دونه دونه سرموقعش تواناییهاتونو شکوفامیکنه  ...
5 خرداد 1393

اولین سفرویداجون

د خ ترم گلم امروز21/7/92 صبح من وشما وبابایی ساعت 9 رفتیم فریمان محل کارمامانی میخواستم واسه اینکه بیشترپیش شماباشم مرخصیموتمدیدکنم توراه رفتن که خواب بودبی وقتی رسیدیم بردمت دخترگلمو به همکارام نشون دادم همشون گفتند (خاله محدثه خاله ها خانم محمدی خانم معمار خانم نویدی خانم رحمانی وخوداقای دکتررضایی رییس درمانگاه ) چه نازه ولی کوچولو وظریفه ولی گفتن قدش بلنده ببین مامان جون همه میگن شماکوچولویی ولی عیبی نداره خداموشکرمیکنم که سالمی عزیزم   کارم که تموم شد ساعت 11:30 برگشتیم توراه برگشتم که خیلی دخمل خوبی بودی الهی قربونت برم مامانی     ...
5 خرداد 1393

اولین مامان گفتن ویداجون

زندگیم نازنینم امروز20/6/92 وتونفسم برای اولین بارماما گفتی چه لحظه شیرینی رامامان جونت تجربه کرد احساس مامان بودن خیلی زیباست نمیدونی چقدرخوشحال بودم  ...
5 خرداد 1393