ویداویدا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

تولدتمام زندگیم

تولد باباوحید

امروز 94/6/22 است ومن ودخترم رفتیم واسه 34 سال تولد باباوحید کادو خریدیم بعد کیک خریدیم وحسابی بابا وحید سوپرایز شد خیلی خوش گذشت جشن سه نفره ما الهی که همیشه شاد وتندرست باشی  باباجون دوست دارم یه عالمه     ...
26 شهريور 1394

سی ودوماهگی نازنین دختر

عزیزدلم دخترم نعمتهای اسمان همیشه برف باران نور نیست گاهی خداوند عزیزی را نازل میکند ازجنس اسمان به زلالی باران به سفیدی برف وروشنایی نور ویدای نازنینم تولد سی دوماهگیت مبارک امیدوارم در پناه خدا تندرست وسلامت باشی ارزوی بهترین ها برای تو   ...
24 شهريور 1394

عروسی رفتن نفسم

تموم وجودم هستی ام ویدایم دنیایم نمیدونی چقدر دوست ذارم مامان جون امروز ۹۴/۶/۱۱است ومن وتو با عمو فرامرز وخاله فریبا رفتیم عروسی یکی از دوستای عمو تالار ارشاد ابتدای جاده طرقبه خوشبختانه خیلی عروس دوست داری وخیل.ی بهت خوش گذشت وکلی بازی کردی الهی که من دورت بگردم   ...
13 شهريور 1394

دومین سفر ویدا جون به قاین

دخترم نازنینم امروز 94/6/1 است وما ساعت 17:30به اتفاق مامانی وبابابزرگ برای تعطیلات با با وحید راهی قاین شدیم البته نا گفته نماند که مامانی وبابابزرگ به زور امدند وهمین موضوع باعث شده بود که اژصبح اعصابم به هم بریزه وسرت داد زدم وکارزشتی انجام دادم ببخش مامان جون منو   خلاصه ساعت 10 رسیدیم قاین تو راه دخملی خوبی  بودی خوشبختانه یک ساعتم خوابیدی تا جمعه 6شهریور قاین بودیم پارک ابوذر بردیمت پارک زعفرون باراز خیلی بهت خوش گذشت خدایا شکرت   ...
13 شهريور 1394

دخترم پاره تنم

 من یه مامانم خیلی وقته که دیگه لباسهای قبلم اندازم نیست اما از اینکه میبینم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش دیگه اندازش نیست حس خیلی خوبی دارم چاق شدم واندامم دیگه مثل قبل نیستاما وقتی فرزندمو میبینم وقد وبالاشو میبینم ذوق میکنم خیلی وقته که دیگه وقت نمیکنم ارایش کنم اما وقتی فرزندم اراسته است وزیبا همه چی یادم میره خیلی وقته که واسه خودم وقت زیادی ندارم اما از اینکه تموم وقتم صرف رسیدگی. به فرزندم میشه یه جور خاصی خوشحالم خیلی وقته که نتونبیستم غذامو تا گرمه ولذت داره تا اخرش بخورماما وقتی فرزندم شیرشو با میل میخورهوتموم میشه انگار خوشمزه تریبن غذای دنبارو خوردم     ...
13 شهريور 1394

تب کردن دخترم

عزیزتر از جانم امروز۹۴/۵/۱۰ است وعصر شما خوابیدی وقتی بیدار شدی لپات یه گوله اتیش بود از تب بالا سریع واست یک شیاف گذاشتم وبعد پاشویت کردم بابات عصر کار بود خیلی ترسیدم از شدت بی حالی خیلی بیقرا ر بودی صبر کردم بابا ت اومد بردیمت درمانگاه چمران دکتر گفت سرماخوردگیه بهت شربت استامینوفن سیتریزین داد  وچون گفت گلوت التهاب داره شربت ازیترومایسین داد   به غیر از ازیترو بقیه داروهاتو شروع کر دم هر ۴ساعت واست شیافم می ذاشتم زنگ زدم مامانی هم شب بیاد ساعت ۳:۳۰شب از شدت تب بالا لرزگرفته بودی از شدت ترسیدن من و مامانی رفتیم دنبال عمت بردیم...
13 شهريور 1394
1