ویداویدا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

تولدتمام زندگیم

تولد3ماهگی نفسم

  عزیزدلم امروز16فروردینه وتوگلم 3ماهه شدی وای که چه زودمیگذره امروزعمواحسانت رفت تهران سرکار موقعی که میخواست بره ماچت کردگفت مواظبش باشین توهم گفتی توهم مواظب خودت باش عمویی، موفق باشی، زودم برگرد. عزیزدلم فصل بهاره همه چی نوشده دل مامانی هم واست نوشده نبض وتپش زندگیم       ...
5 خرداد 1393

روزمامانی

  تقدیم به مامانی ویداجون که اولین سالیه که مادرشدن روتجربه میکنه  درستایش مادر:مادرتوپروانه دشت ایثاری شمع فروزان محفل مایی توعطرخوش بوی همه گلهایی  درژرفای دیدکانت رودی ازمحبت موج میزندودستان مهربانت سهمی ازسخاوت افتاب دارد توچون دریای بی دریغ پایان نداری توزمزمه رچه محبتی عطرهرچه رازی زلال هرچه عشقی  توبلورشفاف خلوصی من لطافت نسیم سپیدی سپیده نستوهی کوه وصداقت ایینه رادرتومی نگرم  توبه راستی شکوهمندترین واژه شگرف افرینشی    مامان جونم خیلی دوست داریم (ویداوبابایی) ...
5 خرداد 1393

واکسن 4ماهگی ویداجونم

    وباباجون مامان جونا دخترگلم عروسکم امروزنوبت واکسن 4ماهگیته من ت رفتیم پایگاه بهداشتی دانش اموزطبق معمول بابات سرکاربود اول قدووزنتوگرفتن  قد:60 وزن:5.200 دورسر:40   خانمی که این کارروکردگفت همه چیزشماخانومی پایینترازنرماله منم خیلی ناراحت شدم گفت بایدواستون غذامثل فرنی وحریره بادوموشروع کنم  بعدنوبت واکسنت رسیداین دفعه هم خانوم قبلی بودیککم خوش اخلاق ترشده بود یک واکسن زدبه رون پای چپت چه جیغی زدی الهی من بمیرم گریه توخانوم طلارونبینم بعدم بهت یک قطره فلج اطفال داد توماشین توبغل مامان جون خوابت بردیک ساعتی خوا...
5 خرداد 1393

4ماهگی ویداجونم

عزیزدل مامانی 4ماهت شددیگه، چقدرزودمیگذره    وقتی 3ماهت شدواسه چکاپ بردیمت پیش دکترت دکترشاه فرهت  وزنت که کردمتاسفانه وزن نرمالتونگرفته بودی کوچولوی من ما18/1/92بردیمت دکترگفت دوهفته دیگه وزنت کنیم اگه نرمال نشده بودبایددوباره ببریم توروپیشش  وزنت متاسفانه بعدازدوهفته نرمال نشده بوددکترت ازپایان 4ماهگی یعنی اول 5ماهگی که میشد 16/2/92مجوزغذاخوردنتو صادرکرد اولین غذاتم فرنی بودکه تونفسم اصلا دوست نداشتی  ...
5 خرداد 1393

روزبابایی

  باباجونم روزت مبارک  پدرسایه افتاب پدرپشتگرمی من پدرپناهگاه امن خانه  شانه هایت ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را دست دردستم که می گذاری خون گرم ارامش درکوچه رگهایم می دود دربرابرطوفان های بی رحم زندگی می ایستی چنان که گویی هرروزازگفتگوی کوهستان هابازمی ایی لبخندپدرانه ات تارهای اندوه راازهم میدراندتویی که صبوری دلهای نا امیدراسپیده دم امیدواری است  اسمان همواره بوسه برپیشانی بلندت راارزومنداست    راحت نوشتیم بابااب دادبی انکه بدانیم بابا چه سخت برای نان همه جوانیش راداد باباتواسطوره زندگی هستی    ...
5 خرداد 1393

5ماهگی ویداجون

سلام دخملکم خدایاچقدرزودمیگذره روزبه روزخانم ترمیشی  عزیزم اینقدرشیرین شدی که امتم میشناسی بعضی وقتاغریبی هم میکنی مامانم به خوبی میشناسی وحسابی بهش وابسته شدی  فدات بشم مامانی  ...
5 خرداد 1393

شکارلحظه ها

        دخمل مامانی روزچهارشنبه 22/3/92ساعت 3:30بردیمت پیش دکترت  تادوباره یه چکاپ ماهیانه بشی سوگلم بازم که خوب وزن نگرفته بودی ولی دکترت گفت خوبه وخداروشکرجای نگرانی نیست بهم گفت به توغذابیشتربدم  باشه عزیزدلم من تموم وقتم متعلق به تویه توفقطبخورتامن خوشحال باشم بازم خداروشکرمیکنم    دکترت خیلی خوبه یکسری ازخصوصیات توروگفت گفت کم خوابی یکی همش بایدباهات حرف بزنه وبازی کنه دکترته دیگه کاریش نمیشه کرد عزیز دلم دیگه ماشاا... به هردوپهلوغلت میزنی گاهی اوقات به قول خالت کمم میاری ...
5 خرداد 1393

واکسن ویداجون نیم ساله

عزیز دل مامانی دیگه نیم ساله شدی  امروز16تیرونوبت واکسن 6ماهگیته  صبح ساعت 10.30باعمت بذمت مرکزبهداشت دانش امز باباجون ومامان جون نبودن رفته بودن گرگان پیش خاله فریبا تومرکزبهداشت اول قدووزنتوگرفتن بازم که زیرنرمال بودی دخملکم من کلی غصه خوردم  وزن:5.400 قد:64 دورسر:41   گفتندبهت غذابیشتربدم  بعدنوبت واکسنت رسیدخانوم قبلی نبودیکی دیگه بودبه رون دوتاپات واکسن زد جنان جعغی زدی که نفس من بنداومدواشکام سرازیرشد اومدیم خونه بهت قطره استامینوفن دادم تاشب 3بارقطره دادم  خوشبختانه زیادتب نکردی  ا...
5 خرداد 1393

حموم ویداجونم

  نفسم دخملکم امروز22/4/92است برای اولین بارمن وبابایی تنهایی توروبردیم حموم  بابایی خیلی ترسیده بود دست وپای منم خیلی می لرزید یکم گریه کردی  ولی زوداوردیمت بیرون  چفدرخوشگل شدی عروسکم   ...
5 خرداد 1393